آپدیت

 

                      آپدیت                               

نظرات 8 + ارسال نظر
زنگنه 1387,02,15 ساعت 16:01 http://zangeneh.blogsky.com/

دیدین بالاخره آپدیت کردم

ش.ز .... 1387,02,17 ساعت 11:18

نظر

واقعا مطالبتون انسان رو احساساتی می کنه.
من که الان تو پر رویی شما موندم
خب چی کار کنیم.ما هم نظر می دیم.

نظر نظر نظر نظر نظر نظر نظر نظر نظر

نظر نظر نظر نظر نظر نظر نظر نظر نظر

نظر نظر نظر نظر نظر نظر نظر نظر نظر

برزو 1387,02,18 ساعت 08:22 http://mixa2007.blogfa.com

سلام
به به چه آپدیتی تا حالا من از این آپدیتا ندیده بودم.
به ما هم یاد بده بابا ناسلامتی ما هم محلی و هم خونه ای هستیم.

polaris 1387,02,24 ساعت 15:00

سلام،
ممنون به خاطر ناهار D-:

[ بدون نام ] 1387,02,29 ساعت 09:56

فرد مشاهده شده در عکس بالا چه نسبتی با شما دارد؟

زریر 1387,02,30 ساعت 07:04 http://saansiz.blogsky.com/

شما بهتر بود می پرسیدن چه حسی در شما بوجود می آورد.

[ بدون نام ] 1387,02,31 ساعت 13:24

یه آدم گل

اولین بار که دیدمش برام یه آدم معمولی بود.مثل بقیه.(البته به جز قیافش).وقتی بهش نزدیک تر شدم دیدم از اون بامرام هاست.ولی بلافاصله تابستون اومد و مارو از هم دور کرد، تا مهر. دوباره دیدمش.روز به روز بیشتر به هم نزدیک تر میشدیم.باهاش راحت بودم.به هم عادت کرده بودیم.حتی این تابستون هم نتونست ما رو از هم جدا کنه، که باز مهر رسید.خیلی خوشحال بودم که پیشمه.هر چند هفته ای یکی دو روز بیشتر نمیدمش اما باز با تک زدن ها به یاد هم بودیم.چه زود گذشت این ترم ،خیلی زود.اما حالا یه چیزی شنیدم.میگه میخواد بره.دیگه اینجا نمیاد.اولاش جدی نگرفتم ، ولی داره میره.تنها دلخوشیم اون بود ، چون بقیه هم زود تر از اون رفته بودن...

اما حالا از ته دل میگم، مهرداد جان ، همخونه ای گل ، هرجا باشی دوست دارم.

23:42 | زنگنه | نظرات [11]
28 - آبان ماه - 1386



غربت من هر چی که هست از با تو بودن بهتره

آخر خط زندگی این نفسای آخره

وقتی دارم با هر نفس از این زمونه سیر می شم

وقتی با یک زخم زبون از این و اون دلگیرمی شم

این آخر راه دیگه باید که تنها بمیرم

تنها تو اوج بی کسی تو غربت آروم بگیرم

باید برم باید برم باید که بی تو بمیرم

آخ که چه سنگین می زنه این نفسای آخرم

سکوت من نشونه رضایتم نیست

گله هامو می تونی از توی چشام بخونی

بگو آخه جرمم چیه که باید اینجوری بسوزم

هیچی نگم داد نزنم لبام رو هم بدوزم

دربدر غزل فروش منم که گیتار می زنم

باهر نگاه به عکست انگار من خودم دار می زنم

نفرین به عشق وعاشقی نفرین به بخت و سرنوشت

به اون نگاهی که عشقتو تو سرنوشت من نوشت

نفرین به من نفرین به تو نفرین به عشق من و تو

به ساده بودن منو به اون دل سیاه تو





22:25 | زنگنه | نظرات [8]
9 - آبان ماه - 1386
زنگنه و زنگنه ای
یه دو سه هفته ایست که در سر نه تنها یک شور بلکه شور هایی دارم ودر دل نیز نور های زیادی داشته و پیوسته در اوج آسمان می باشم و معلوم نیست کی پایین خواهم آمد.به تمام ستارگان هم رازم را گفته و به آنها سفارش کردم که به دیگر ستارگان هم بگویند.با ماه و پروین نه تنها سخن می گویم، بلکه جوک نیز تعریف کرده و بسیار می خندم...
و اما...
در روزی از روزها دورگوئی صدا داد و اندکی بعد صدائی دیگر اندر پی آن که ای فلانی از چه نشسته ای که تو را فرا می بخوانند. چون با شتاب خود را رسانیده و اندکی بعد یافتم که شخص شخیصی است سجاد.آ نام. که ای فلانی دگر بس است تورا رخت سیاه بر تن پوشانیدن و حال وقت آن رسیده است که این رخت سیاه را بر کندن.چون شخصی خ. ز نام روایت کرده است مدت مدیدیست که رخت سیاه بر تن کرده ای.
و نیز چنین شد روزگاری دگر اندر پی آن که باز شخص دگری حسن. ن نام ، که بس است دگر تو را شیون وزاری. که شخصی خ. ز نام روایت کرده است مدت مدیدیست که گریه و شیون بسیار نموده وخود را درریاضت قرار داده ای.
اما من درمانده و بینوا فقط آه ملیحی از دل کشیده وگفتم: چه می شود کرد که آنجا زنگنه است و این عزیزان نیز زنگنه ای.
تا اینکه باز روزی از همان روزها خبری آمد که ای فلانی «در هدیه ای که بدست آورده ای اندکی درنگ کن که نه به کار تو آید و نه به کار او. باشد که در شخص دگر به کار آید و درد کس دگر دوا نماید.»

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد